موتکناپ

سایه - روشنِ زندگی

موتکناپ

سایه - روشنِ زندگی

زندگی سرشار از سایه - روشن های گوناگون و متنوع است که حاوی بیم و امید- بودن و نبودن- فراز و فرود- بالا و پائین-داشتن و نداشتن- دانستن و ندانستن- توانستن و نتوانستن می باشد.
دل را باید به خدا سپرد

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
محبوب ترین مطالب
نویسندگان
  • ۰
  • ۰

شهریور هم رفتارش عاشقانه است!

فقط ادعا می کند گرم است،

ولی ... دیدی چند شب پیش چه کرد؟

گرد و خاک کرد!

بعد هم بُغض کرد ...

و بُغضش ترکید ...!

گوشَت را بیاور جلو ...

بین خودمان باشد ...

گمان کنم عاشق پاییز شده است!

دلش گیرِ پاییز است ...!

دلم نمی آید به او بگویم وقتی به پاییز  می رسی که تمام شده ای!

یعنی انگار قسمت عاشقی همین است ...

کاش می شد تمام نشد و رسید ...

کاش می شد ...!

 

  • فردین
  • ۱
  • ۰

شب عاشقان بی دل،چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب،در صبح باز باشد

 

عجب است اگر توانم، که سفر کنم ز دستت

به کجا رودکبوتر،که اسیر باز باشد

 

ز محبتت نخواهم،که نظرکنم به رویت

که محبِّ صادق آن است که پاکباز باشد

 

به کرشمه عنایت،نگهی به سوی ما کن

که دعای دردمندان،زسرنیاز باشد

 

سخنی که نیست طاقت،که زخویشتن بپوشم

به کدام دوست گویم،که محل راز باشد

 

چه نماز باشدآن راکه تو در خیال باشی

توصنم نمی گذاری که مرا نماز باشد

 

ع.محمدی

  • فردین
  • ۱
  • ۰

زندگی کردم...

یک زندگیِ کامل باید همه چیزش جور باشد.

باندازه کافی لذت برده باشی،

رنج دیده باشی،

مبارزه کرده باشی،

جسورانه عاشق شده باشی،

از خشم بر میزی مشت کوبیده باشی،

مستی و خماری کرده باشی

در بزم و عزا، 

اشک شوق و اندوه ریخته باشی،

از پسِ فراز و فرودها، برنده و بازنده بوده باشی،

گاه روزهایی بر بستر پوچی افتاده باشی

و گاه شب‌های طولانی از رویای بزرگ بخواب نرفته باشی،

بارها برای غلبه بر یأس و خستگی به خود گفته باشی:

«یک گام، فقط یک گام دیگر بردار!»

و بارها برای احضار شجاعت‌ات خیره در هیولاها نگریسته باشی.

ماورا را تجربه کرده باشی،

با روحت آشنا شده باشی،

بر تقدیرت شوریده باشی

و با خود آشتی کرده باشی

و خود اصیل درونت را بتمامی متبلور کرده باشی

و زخم هایی خورده باشی نه چندان کم!

آنچنان که سزاوار جنگجویان است...
 
آنوقت بعدِ سال‌ها، این همه ماجرا بشود مایه‌ی افتخار و آرامشت

و بریزد در عمقِ نگاهت

و بشود لبخندی محو در گوشه‌ی لبت،

چهره‌ات مختصِّ خودت بشود،

بشَوی همان آدمی که باید می‌شدی،

رفته باشی به همان راهی که تو را فرامی‌خوانده،

رسیده باشی به همانجایی که در رویا می‌خواسته‌ای ... 
 
بعد به هنگام مرگ،

آرامِ جانی زیر گوش ات بپرسد:

دوباره برایم از قصه‌ات بگو!

با بضاعتِ خود چه کرده‌ای؟
و تو با آخرین نفس ها در سینه‌ات زیر لب زمزمه‌کنی: 

زندگی کردم،

یک زندگی کامل ....

 

 

  • فردین
  • ۰
  • ۰

بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟

گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟

 

نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی

گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی

 

گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو

من به جان آمدم، اینک تو چرا می‌نایی؟

 

بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال

عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی

 

همه عالم به تو می‌بینم و این نیست عجب

به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی

 

پیش ازین گر دگری در دل من می‌گنجید

جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی

 

جز تو اندر نظرم هیچ کسی می‌ناید

وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی

 

گفتی: « از لب بدهم کام عراقی روزی »

وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی ..

 

  • فردین
  • ۱
  • ۰

حس قشنگ

چه حس قشنگیه وقتی میشی مَحرمِ دل یکی

یکی که بهش اعتماد داری

بهت اعتماد داره

از دلتنگی هاش برات میگه

از دلتنگی هات براش میگی

آروم میشه

آروم میشی

حسی که هیچ وقت به تنفر تبدیل نمیشه

این حس مثل قطره های باران پاکه

  • فردین
  • ۱
  • ۰

قصه هجران

شب دراز به امید صبح بیدارم

مگر که بوی تو آرد نسیم اسحارم

عجب که بیخ محبت نمی‌دهد بارم

که بر وی این همه باران شوق می‌بارم

از آستانه خدمت نمی‌توانم رفت

اگر به منزل قربت نمی‌دهی بارم

به تیغ هجر بکشتی مرا و برگشتی

بیا و زنده جاوید کن دگربارم

چه روزها به شب آورده‌ام در این امید

که با وجود عزیزت شبی به روز آرم

چه جرم رفت که با ما سخن نمی‌گویی

چه کرده‌ام که به هجران تو سزاوارم

هنوز با همه بدعهدیت دعاگویم

هنوز با همه بی مهریت طلبکارم

من از حکایت عشق تو بس کنم هیهات

مگر اجل که ببندد زبان گفتارم

هنوز قصه هجران و داستان فراق

به سر نرفت و به پایان رسید طومارم

اگر تو عمر در این ماجرا کنی سعدی

حدیث عشق به پایان رسد نپندارم

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست

یکی تمام بود مطلع بر اسرارم

 

  • فردین
  • ۱
  • ۰

عبور

با نگاهت از مرز تنم عبور کن...

  • فردین
  • ۲
  • ۰

دل تنگم...

من چه در وهم وجودم چه عدم، دل تنگم

از عدم تا به وجود آمده ام دل تنگم

راز گل کردن من، خون جگر خوردن بود

از درآمیختن شادی و غم دل تنگم

خوشه ای از ملکوت تو مرا دور انداخت!

من هنوز از سفر باغ ارم دل تنگم

گرچه بخشیده گناه پدرم آدم را!

به گناهان نبخشوده قسم دل تنگم

حال، در خوف و رجا رو به تو برمی گردم

دو قدم دلهره دارم، دو قدم دل تنگم

نشد از یاد برم خاطره ی دوری را

گرچه امروز رسیدیم به هم! دل تنگم!

 

«اشعار فاضل نظری»

  • فردین
  • ۱
  • ۰

ضرب قلب

 سرود ملی جسمم

با ضرب آهنگ

قلب تو

طنین افکن است

  • فردین
  • ۰
  • ۰

تب عشق

به محض این که چشمم به اسمت افتاد

رنگ از رخسارم پرید

وقتی نوشته ات را دیدم

تب وجودم را فرا گرفت

 

  • فردین